زندگی.

امیدوارم. امیدی که یقین دارم ختم به ناامیدی می‌شه، اما آگاهانه فراموش می‌کنم چون امیدواری سرگرمم می‌کنه.

  • مهشاد ام
  • دوشنبه ۷ شهریور ۰۱

آره خلاصه.

او می‌دانست پیرمرد با جاری شدن اشک‌هایش به چه می‌اندیشد و خود ریو هم به همان فکر می‌کرد؛ این‌که دنیای بی‌عشق، دنیایی مُرده است و همیشه زمانی می‌رسد که انسان از زندانش، کارش و وظیفه‌اش بیزار می‌شود و تنها چیزی که می‌خواهد یک چهره‌ی محبوب و قلبی گرم و آکنده از عشق است.

 

-طاعون- آلبر کامو

  • مهشاد ام
  • دوشنبه ۶ مرداد ۹۹

پاییز

دلم برای کل کل کردن باهاش تنگ شده. صندل‌های تابستانی‌ام را می‌پوشیدم با شال سبز. عصرها کلاس خوش‌نویسی و تیراندازی داشتم و همیشه یک ساعتی توی حیاط کلاس خطاطی قدم‌زنان با "ر" صحبت می‌‌کردم. دیوانه بودم. یک روز وسط خیابان چند صفحه‌ نوشتم و بردم پرت کردم جلوش. شرمساری از این حرکتِ کودکانه تا خودِ قبر رهایم نمی‌کند. می‌گفت همه چیز این شهر مزخرف است و کازابلانکا فیلم بسیار بسیار غمگینی ست. می‌گفتم آب و هوای این شهر معرکه ست و کازابلانکا را هرجوری که نگاه کنی، غم‌انگیز نیست؛ سکانس آخرش هم خیلی آبکی و لوس است. دلم برای کل کل کردن باهاش تنگ شده. برای این‌که صندل‌های قهوه‌ای سوخته بپوشم و لاکِ قرمز بزنم. برای این که هنوز بچّه باشم و زندگی چهار سال بیشتر جلو رویم که گند بزنم بهش. برای این‌که هنوز خطّاطی کنم و هنوز حسّ لحظه‌ی رها شدنِ تیرها را بچشم. هنوز آدمِ ساعت‌ها حرف زدن پشتِ تلفن باشم و هنوز نیچه بخوانم و جمله‌هایش را با هایلایتر زرد مارک کنم. می‌گفت تو لج‌بازی. تو مغروری. تو بچّه‌ای. لج‌باز و مغرور و بچّه بودم. فوتبال دوست داشتم و عاشقِ گیتاری بودم که پیانو می‌زند. آرزو داشتم بروم اسپانیا و بعد از انگلیسی، اسپانیایی یاد بگیرم؛ چون فوتبالِ اسپانیا و چون گیتار. بعدتر سینمای ایتالیا دلم را بُرد و فوتبال از سرم افتاد. بعد از انگلیسی رفتم سراغ ایتالیایی و یک قرن است می‌خواهم دوباره کازابلانکا ببینم و در خیالاتم برای بار هزارم با دلیل و مدرک بهش ثابت کنم که این فیلم غمگین نیست. برگردم به آن غروبِ تاریک که هوا ابری بود و نمی‌دانم چطور یاد کازابلانکا افتاد و دلش گرفت. گفت: اگه فیلمو دیده بودی می‌فهمیدی الان چی می‌گم. گفتم فیلم را دیده‌ام و نمی‌فهمم چه می‌گوید. ازش متنفر بودم. از همه‌ی ادا اطوارهای روشن‌فکرانه و بزرگ‌منشانه‌اش. می‌گفت همه چیز این شهر مزخرف است، حتا آب و هوایش.

سه روز بیشتر از پاییز نگذشته و تقریبا سه ماه مانده به زمستان. سه روز است دستام یخ زده و همه‌ی دست‌کش‌های بافتم را جا گذاشته‌ام تهران. پلیور بنفشه را می‌پوشم و به زور آستین‌هایش را تا بند اول انگشتام پایین می‌کِشم. هوا سرد شده و آسمان صبح تا شب گرفته است. صبح‌ها توی خانه چرخ می‌زنم و بلند بلند می‌گویم: "پاییز باشه، کلوچه نباشه، انصافانه ست؟ " کلوچه‌ گُربه‌ی مرحومم بود. دل‌تنگی برای این گلوله‌ی پشمی، مثل شرمندگی از پرت کردن طومار حرف‌هام تو صورتش، تا قبر همراهی‌ام می‌کند. پشت پنجره می‌ایستادم به تماشای سبز و نارنجی‌های حیاط. از پشت مبل کنار شوفاژ ظاهر می‌شد و همین‌طور که مثل تافی پرتقالی کش می‌آمد، خودش را پهن می‌کرد جلو پام که نازم کن!

سه‌گوش‌های بافتِ مامان جا به جا روی مبل‌ها ظاهر شده‌اند و آیس کافی‌های عصر جایشان را داده‌اند به دم‌نوش بابونه. غم و تنهایی و اضطرابِ همیشه با پاییز آمده. هوا سرد و تازه و تمیز است. حرف‌هایم یخ زده‌اند. ماگ‌های گنده‌ی چای و قهوه را ده انگشتی بغل می‌کنم و هنوز دست‌هام مثل دست مُرده‌هاست؛ مثل همه‌ی پاییزها و همه‌ی زمستان‌ها. برام مهم نیست اگر هیچ کاری نکنم. اگر غمگین باشم و صبح‌ها ساعت پنج، بی هیچ فکر و دلیلی گریه کنم. احساس می‌کنم پایان دنیا نزدیک است و فرقی نمی‌کند اگر همه‌ی شب‌های پاییز و زمستان، تنها و غمگین و ساکت باشم. احساس می‌کنم این آخرین پاییز و زمستانی ست که برای دنیا مانده و آخرین فرصتی که برای دل‌تنگی دارم.

دلم برای کل کل باهاش تنگ شده. برای کلوچه، برای شال‌گردن‌های درازِ قرمز و سورمه‌ای، برای راه رفتن روی جدول‌های گوشه‌ی خیابان، برای سدعلی‌صالحی خواندن و تست ریاضی و فیزیک زدن، برای چای و ساقه طلایی، و برای کشیدن ماهی قرمز روی لاک آبی ناخن‌های دستم. برای نشستن زیر باران و نوشتن توی دفتر سبزه و برای خطاطیِ شعرهای سهراب.

هوا معرکه ست و آسمان شب‌ها برق می‌زند از ستاره. بعد از هزاربار شکست خوردن ِ پروژه‌ی مرتب‌سازی ذهنم برای جریان افکار و منفجر نشدنِ سرم، بالاخره تسلیم شده‌ام. انقدر توی سرما و زیر آسمان سورمه‌ای پرستاره می‌نشینم که فکرهای خوب، خود به خود، راه خودشان را پیدا می‌‌کنند؛ خرت و پرت‌های ذهنم را هل می‌دهند و رد می‌شوند. هزار بار می‌گویم احمق بودی که نفهمیدی چه آب و هوا و آسمانِ خوبی دارد این‌جا. ولی کار خوبی کردی که رفتی.

من هم آخر هفته می‌روم و همه‌ی این مزخرفات را چال می‌کنم توی سرم.


+موزیک

  • مهشاد ام
  • سه شنبه ۳ مهر ۹۷

یاس‌ها همه مُرده‌اند

سلام.

باید ام‌شب باهات حرف می‌زدم. باید دی‌شب باهات حرف می‌زدم. باید دی‌شب که تا نزدیکای صبح خواب و بیدار بودم، کابوس می‌دیدم و بیدار می‌شدم و "احتیاج" داشتم باهات حرف بزنم، باهات حرف می‌زدم. هروقت احتیاج دارم باهات حرف بزنم، اشکام بی‌اختیار سرازیر می‌شن. مثل همه‌ی امروز عصر توی ماشین. صورتم خیسِ خیس بود و دل‌تنگی چنگ زده بود به قلبم. معلوم نیست کِی‌ها دل‌تنگ‌ترت می‌شم؛ هربار اما، تنهاتر می‌شم. تنهاترین‌ام الان.

"زمان باید یخ می‌زد"، وردِ زمان‌های دل‌تنگی برای توعه. "این کابوس کِی تموم می‌شه"، وردِ همه‌ی لحظه‌هایی که رَد می‌شن و تو شریک‌شون نیستی. من هنوز به سُورمه‌ای و گرما و صدای جرقه‌های آتیش باور دارم. به صبح‌های یخ‌زده، به کوچه‌های باریکی که "قرار" بود ختمِ به رویاهامون باشه و به برگ‌های نارنجی باور دارم. به برگ‌های نارنجی. به برگ‌های بزرگِ نارنجی که روشون با روان‌نویسِ سیاه شعرِ "دوستت دارم" نوشته شده و گاهی از لابه‌لای کتاب‌هام پیدا می‌شه.

چند صدتا پاییز داشتیم برای جمع‌ کردنِ برگ‌های نارنجی؟

صدای پارس سگ‌ها. بغض‌هایی که توی همون کوچه‌های باریکِ ختمِ به رویاها شکستند و تو، بهترین آدم بودی برای حضور تو لحظه‌هایی که بغضِ چند ساله‌ی آدم آب می‌شه از چشم‌هاش می‌چِکه؛ ساعتِ هفتِ صبح. صدای سکوت. صدای سرما.

من هنوز به ساعتِ هفتِ صبح باور دارم که قراره راسش این کابوس تموم شه. به کوچه‌های بارون خورده، به موسیقی متن آمِلی، به لالاییِ آرومِ اون نوشته‌های سبزرنگ، به غروب‌های بنفش باور دارم. به خنده. صدای خنده‌ت رو حفظم.

 باید دی‌شب باهات حرف می‌زدم، چون ترسیده بودم. هزارتا آدم جای یک تورو نمی‌گیرن. کی می‌تونست لرزش دست‌هام رو آروم کنه جز تو که دو ساعت ایستادی رو به روم و هزار بار گفتی "امروز نه آغاز و نه انجامِ جهان است"؟ امروز نه آغازِ جهان و نه پایان‌ش؛ هر بار احتیاج به تو، هر بار تیر کشیدنِ دل‌تنگی گُم‌شده لا به لای روزمرگی‌ها، هر بار بی‌اختیار اشک ریختن، بی‌که توانایی کنترل، هر یک بارِ این‌ها امّا، آغاز یک امیدِ بیهوده و پایانِ یک جانِ دیگه از من.

باید ام‌شب باهات حرف می‌زدم چون انگار تو یه لحظه فهمیدم چی به چی ه. همه رفتند؛ همه رو سپردم به باد و فراموشی؛ همه رو خودخواسته باختم به جنگی که روزها و روزها درش شکست می‌خوردم؛ امّا تو. بی‌من چطور جلو می‌ری؟ بی‌من چطور صفحه پشت صفحه زندگی‌ت رو ورق می‌زنی؟

باید باهات حرف می‌زدم. جرعت کردم عکس‌ها رو باز کنم. دست‌هام لرزید و ساعت‌ها سرم رو تکیه دادم گوشه‌ی میز و گریه کردم و خسته شدم و گریه کردم. we were happy . فکر کردم شاید ته‌مونده‌های شادیِ قسمت شده از جانبِ یونیورس، اما نه. چقدر بعدتر که چشم‌هامون خندید کنارِ هم، به هم. ته‌مونده‌های کیسه‌ی شادی نصیب شده از جانبِ یونیورس رو بُردی. کِی همه چیز مثل قبل می‌شه؟ "زمان باید یخ می‌زد"؛ کِی من می‌تونم ساعت به ساعت به عقب برگردم و سفت بچسبم همه‌ی رها شده‌ها رو؟

باید باهات حرف می‌زدم. من چند صدتا حرف از تو دارم؟ چند صد تا ای‌میل؟ تکست؟ نامه؟

می‌خواستم بگم تو حتا وقتی نیستی هم من رو با همین حرف‌ها که به جانم بندند، نجات داده‌ی. با همین موسیقی‌ها که جا گذاشتی. با فرنچ موزیک‌ها برای هپی‌مون‌ت. با بی‌کلام‌ها و لالایی‌ها. با فیلم‌هایی که چشم‌های هردومون بهشون خیره شده. با آبی نوشتن‌هات.

تو همه دنیا رو برای من گندم‌زار کردی.

اگر سه‌شنبه‌ی این هفته‌ی نحس یک زمانی، یک روزی از زندگیِ تو باشه، که حتم خواهد بود؛

اون روز آغاز و پایانِ جهانی ه که بی‌شک گذشته‌ی گُم‌شده‌مون بِست پارت‌ش بود و دیگه فایده‌ای نداره خوندنِ "امروز نه آغاز و نه...".

عکس‌ها رو نگاه می‌کنم، فیلم‌ها رو طاقت نمیارم؛  فکر می‌کنم we were happy  و بیلیو می، من هرگز به اون هَپی‌نس حتا نزدیک هم نخواهم شد.

باید باهات حرف می‌زدم و می‌گفتم اما مهم نیست. تو حتا وقتی نیستی هم من رو نجات می‌دی.

چون تو همه‌ی دنیا رو برای من گندم‌زار کردی.

  • مهشاد ام
  • شنبه ۳ شهریور ۹۷

زیر آسمانی بی‌رنگ و بی‌جلا زنده‌گی می‌کنی...

روی صندلی ایستاده‌ام و پایین را نگاه می‌کنم. با لباس‌های عجیب و غریبم بی‌شباهت به کاپیتان دزدان دریایی نیستم! تصویرم افتاده روی آینه و فقط یک کلاه و چشم‌بند سیاه کم دارم. غول بزرگ قصه اتاقم را برداشته، دو دستی گرفته جلوی صورتش، با لبخندِ گُنده‌ی مذبوحانه‌ی معروف‌ش اتاق را تکانده و  حالا من کمی بالاتر و وسط اتاقی ایستاده‌ام که وضعیت‌ش را فقط همین استعاره توجیه می‌کند. وارد جذاب‌ترین مرحله‌ی اتاق‌تکانی شده‌ام (و در موردِ من، اولین مرحله): کتاب‌خانه. تک تک کتاب‌ها را برمی‌دارم، دستمال می‌کِشم، اجازه می‌دهم سیل خاطرات و داستان‌هایشان به مغزم سرازیر شود، چند صفحه‌ای می‌خوانم، توی فکر و خیال می‌روم و می‌گذارمشان کنار بقیه‌ی کتاب‌ها. یک بار برحسب نام نویسنده، یک بار انتشارات، یک بار موضوع ونهایتن کتاب‌ها بر اساس رنگ چیده می‌شوند؛ عز یوژول. از صبح تا حالا همین یک کار را کرده‌ام و نتیجه‌اش چیزی نبوده جز بغض سنگین توی گلویم و گلوله‌های اشکی که بی‌دلیل صورتم را خیس می‌کنند و بی‌حواس خشک می‌شوند و دوباره و دوباره و دوباره. مثلِ "بیزار" گوگوش که از صبح دوباره و دوباره و دوباره.

حالا به جای صندلی معمولی‌ام روی چارپایه‌ی پیانو قوز کرده ام و وسط شلوغ‌ترین اتاق دنیا تایپ می‌کنم، چون دلم می‌خواست به جز آدم‌های رمان‌ها و بروبچه‌های کتاب‌های کودکی و نوجوانی که دارند توی اتاق تردد می‌کنند، با یک نفر حرف بزنم و بهش بگویم این‌که نمی‌شود به عقب برگشت و همه‌ی این‌ها را دوباره خرید و دوباره خواند، نمی‌شود غروب‌های سرد پاییزی کنار آتش نفرین زمین ِ جلال را برای بار هزارم ورق زد، عصرهای زمستانی سر گذاشت روی شانه‌ی دوست و کتاب خواند، هروقت زندگی سخت گرفت لای ورق‌های هری پاتر قایم شد، کفش‌های آب‌نباتی را توی کافی‌شاپِ پاتوق مزه مزه کرد وقتی تکیه داده‌ای به دوستی که حالا نیست، این‌که نمی‌شود آدم‌های باد بُرده و زمان بُرده و اراده بُرده را دوباره محکم و سفت و فشارکی بغل کرد، نمی‌شود سرِ شکل و شمایل کاراکترها با همراه‌ترین رفیق دنیا جروبحث کرد، این‌که نمی‌شود دوباره روی کاغذ و با مداد خودکار نامه نوشت و موسیقی مناسب هم ضمیمه کرد بهش، این‌که دارم همه‌ی یادگاری‌ها، یادداشت‌ها، تقدیم‌به‌ها، کارت پستال‌ها، دفترچه‌ها، گل‌های خشک‌شده، برگ‌های نارنجی باران‌خورده‌ای که رویشان نوشته‌شده "دوستت دارم"، جعبه‌ها، کاغذهای تاریخ‌زده شده و دستمال‌کاغذی‌های کلمه‌ای را دور می‌اندازم، از بی‌رحمانه هم چند کیلومتر آن‌طرف‌تر است.

اندازه‌ی هزارسال زندگی توی سرم جریان دارد که تا همین‌جایش هم برای نشستن روی صندلی تاب‌تابی و شال‌گردن‌های دراز بافتن و لیوان پشت لیوان چایی خوردن و مرور کردن بس است.

با همه چیز کنار آمده‌ام. راحت می‌روم. راحت دور می‌ریزم. عین خیالم نیست. همه من را نگاه می‌کنند و یک آدم موجه می‌بینند که روز به روز بهتر می‌شود و فیدبک‌های مثبت هم بدرقه‌ی راهش، اما یک وقت‌هایی، بعد از مثلن پنج ماه، غول بزرگ قصه برمی‌دارد همه چیز را می‌ریزد وسط و دیگر نمی‌شود ازش فرار کرد.

مانیکای درون از اول تابستان رفته مرخصی و این وضعیت اصلن خوش نمی‌گذرد؛ از صبح کتاب‌ها و لحظه‌ها را دستمال کشیده‌ام، گریه کرده‌ام، غیرضروری‌ها و ضروری‌ها و بی‌معناها و بامعناها را دور ریخته‌ام و زمان خیلی خیلی درازی روی صندلی ایستاده‌ام و فکر کرده‌ام اگر یک کلاه دزدان دریایی داشتم ...؛ وسط همین فکرها و خیال‌ها و اشک‌ها.

سفید و آبی و سیاه را چیده‌ام و نوبت کتاب‌های قرمز است.

  • مهشاد ام
  • چهارشنبه ۲۰ تیر ۹۷

La Boheme

چرا به سرم زد یادداشت‌های قدیمی را بخوانم؟ بیش‌تر از دو ساعتِ پیش بود؛ آشفتگی ذهنم اجازه نمی‌دهد به عقب برگردم و ردّ اتفاقات را بگیرم؛ احتمالن می خواستم فرندز ببینم و بخوابم، چون از ساعت 5:37 که چشم‌هایم را باز کردم می‌دانستم برای شب کردن امروز باید زحمت بکشم، فکر نکنم و حرف نزنم و جایی نروم. همین هم شد که لیوان‌ها روی میزم جمع می‌شدند و پوست‌های شکلات کُپّه می‌شدند کنار کیبورد. بیشتر روز روی صندلی جمع شده بودم و فرندز می‌دیدم. از مهمان‌های ناخوانده هم فرار کردم. حتا آماده شدم که برم ببینم‌شان؛ نه که دلم بخواهد ببینم‌شان، بیشتر برای این‌که کمکِ مامان باشم، اما قبل از باز کردن در اتاق و بیرون رفتن، پشیمان شدم. نتوانستم خودم را راضی کنم. صداهای زشت‌شان، سلام و احوال‌پرسی‌ها و تعارف تکه پاره کردن‌های بیخود، تصور چهره‌شان که داشتم از روی صداها بازسازی می‌کردم و بدتر از همه، تصور خودم بین این صداها و قیافه‌ها و حرف‌ها جلوی رفتنم را گرفت. روی دیوار کنار در سُر خوردم و نشستم روی زمین. موبایلم را برداشتم و برای مامان نوشتم :"می‌شه من نیام؟". ادب. می‌دانستم که می‌شود. درک بیشتر و بهتری از شرایط و اخلاقم پیدا کرده. قبل‌تر که آمد پاپیچ بشود، قبل از آمدن مهمان‌ها، گفتم امروز حوصله ندارم و همین جمله‌ی کوتاه از غر شنیدن، حرف زدن، بیرون رفتن، حضور داشتن و فکر کردن نجاتم داد. وقتی آدم تنها زندگی نمی‌کند، آسودگی‌اش تا همین حد وابسته به درک و پذیرش اطرافیان می‌شود. تمام مدت حضور مهمان‌ها پشت در نشستم و بی‌توجه و بی‌عذاب وجدان شکلات خوردم و عکس‌های خیلی خیلی قدیمی گالری‌ام را بالا پایین کردم و به تماس‌های پشت سر همِ "میم" اهمیتی ندادم، چون حوصله‌ی "نه" گفتن نداشتم. حوصله‌ی نه گفتن داشتم، حوصله‌ی قبول نشدنش را نداشتم. حوصله نداشتم بگوید بیا این‌جا و قضیه با یک نه گفتن تمام نشود؛ دلیل‌های بیخود، بهانه‌های مسخره، اصرار و تعارف و فرسایش اعصاب. مشخصن هم به ماجرای دیروز با آن یکی "میم" فکر می‌کردم که با حرف‌های صد من یک غازش حوصله‌م را سر بُرد و رسیدم به مرحله‌ی "باید از این آدم فرار کنم"؛ بعدتر که گیر داده بود با هم برویم فلان‌جا و من می‌گفتم نه و نه و نه و وِل‌کن قضیه نبود، دروغکی گفتم حالم خوب نیست. خوب نبودن حال جسمی‌ام دروغ نبود، این‌که این بدحالی مانع رفتنم به فلان‌جا باشد دروغ بود. خودِ "میم" مانع رفتنم بود. این‌طور وقت‌ها یاد یکی از مقاله‌های دوران تینیجری می‌افتم که در باب همین مهارت‌ نه گفتن بود و همین بهانه‌های الکی را هم به عنوان یک روش نه‌گویی مطرح کرده بود. یعنی من دروغ نگفتم، از روش‌های نه‌گویی استفاده کردم و چون در فلان مقاله‌ی بی‌پایه و اساس مخصوص نوجوان‌های اینسِکیور، پس نو پرابلم. می‌دانستم "میم"ِ مشغول تماس به نه‌ی ساده‌ی من قانع نمی‌شود (مثل اکثر هم‌وطنان)، می‌دانستم حالم از بهانه‌های دم دستِ "تازه امتحان‌ها تمام شده، طبیعتن خسته‌م و حوصله‌ی جاده و مسافرت ندارم، برنامه‌ام برای این هفته شلوغ است، با دوستانم قرار ملاقات دارم، مهمانی دعوتم و بلاه بلاه بلاه" بهم می‌خورد. می‌دانستم قضیه‌ی خستگی و جاده نیست. برنامه‌ی جدی ندارم و دوستان ندارم و مهمانی دعوت نیستم. چه بسا همه‌ی این‌ها هم از جانب "میم" جواب‌های حوصله‌سربر داشت. حقیقت این بود که دلم معاشرت با میکسِ "میم" و "نون" را نمی‌خواست. من با "میم" می‌توانم جور باشم. با "نون" معرکه‌ام، اما دو تای این‌ها کنار هم کاراکتر جدیدی می‌سازند که با من جور نیست. برای هم‌پایی با این "میکس" باید از خود واقعی‌ام فاصله بگیرم و این روزها انرژی مضاعف برای این‌ کار ندارم. من با این "میکس" صدها صفحه فاصله دارم و پیشاپیش حالم از خودِ کنار این "میکس"م بهم می‌خورد. حوصله نداشتم آیین طولانی "نه" گفتن را به جا بیاورم و جرعت نداشتم بگویم نه، چون حوصله‌ی شما دو تا را ندارم. چون با شما بهم خوش نمی‌گذرد. چون تنهایی "شاید"، اما این‌طوری تا حد مرگ کسل می‌شوم. نه او بی‌خیال می‌شد و نه من وا می‌دادم که جواب بدهم. همین زنگ زدن بعد از "نه"ی مستقیم صبح اصرار بیش از حد بود که لزومی به پاسخ نمی‌دیدم. مثل دیروز که تصمیم گرفتم بی توضیح از آن یکی "میم" فرار کنم. شرح و بسطِ نه، اضافه‌کاری بود و رسیده بودم به مرحله‌ی حرف زدن با این آدم بی‌فایده‌ست و باید رفت. حتا اگر نمود بیرونی جالبی نداشته باشد. تمام مدت حضور مهمان‌ها پشت در نشسته بودم و شکلات می‌خوردم و لا به لای تماس‌های میس شده‌ی "میم" عکس‌های قدیمی را زیر و رو می‌کردم؛ الکی. مهمان‌ها که رفتند، مامان گفت بیا چایی و شیرینی! بابا بغلم کرد و گفت چقدر داغی. شاید تب داشتم. شاید از بس حرص و شکلات روی هم خورده بودم که بدنم داغ کرده بود. شیرینی به دست هال را دور می‌زدم و حواسم به خودم نبود. یک جور ابسنت مایندی. از این مدل‌ها که بعدن از مرورش می‌ترسم از بس که در لحظه و در خودم نبودم. "الف" هم زنگ نزده آمد. صدایش پیچیده بود توی حیاط. حوصله‌ش را که نداشتم، اما از بس آمده یک‌جورهایی عادی شده. به همین هم فکر می‌کردم؛ این‌که مدتِ نبودنِ من توی این خانه از بس رفته و آمده که دل‌تنگ این‌جا می‌شود. کمی حرف زد، چای و شیرینی‌اش را خورد و کمی خندیدیم و رفت. چی گفتم و به چی خندیدم را یادم نیست. بقیه‌اش هم تا همین بیش‌تر از دو ساعت قبل بی‌اهمیت است. درواقع بی‌اهمیت‌تر است. فکر کنم می‌خواستم فرندز ببینم، اما نمی‌دانم چطور سر از یادداشت‌های قدیمی درآوردم. پنجاه‌تا یادداشت قدیمی بی سر و ته و تاریک و کودکانه حال خراب کن بود، اما انگار نه به اندازه‌ی کافی، که سراغ ایمیل‌ها را هم گرفتم. سراغ همه‌ی آن نامه‌های تایپ شده با فونت تاهوما و رنگ آبی و سورمه‌ای. سراغ موسیقی‌هایی که قرار بود "او" باشند و من در تنهایی‌هایم در زیر و بم این موسیقی‌ها حضور "او" را احساس کنم. سراغ موسیقی‌های فرانسوی مخصوص خودم را.

حالا مثل بیشتر امروز، تکنیکلی دیروز، جمع شده‌ام روی صندلی، دور و برم پر از لیوان و پوست شکلات و ورق‌های روزنامه، کنار ناخن‌هایم مثل دوران تینیجری زخمی و خونی، پیشانی‌ام چین خورده و شانه‌ی چپم خشک و منقبض و دردناک؛ عاجز از فکر کردن و حرف زدن و شنیدن. عاجز از بودن.

صبح همه چیز بهتر می‌شود. از پنج و سی و هفت دقیقه که چشم باز کردم می‌دانستم برای شب کردن امروز باید زحمت بکشم، اما فردا اوضاع را بهتر می‌کنم. صبح که بشود، صبحانه‌ی خوب و هلثی می‌خورم. ورزش می‌کنم. اتاق را می‌ریزم و جمع می‌کنم. لیست می‌نویسم و برنامه‌ریزی می‌کنم و به زور به خودم امید تزریق می‌کنم، اما همین چند ساعتِ کوتاه باقی‌مانده تا صبح را، آشفته و گُم و عاجزم.

  • مهشاد ام
  • يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷

کابوس طولانی بزرگ شدن؛ سال پشت سال، تا مرگ

I Turned 22 today,

اما یک‌جایی توی 18 سالگی جا مانده‌ام. نوزدهُ بیستُ بیست‌ویک و امروز، بیست‌ودو، انگار شوخی های تاریک جادوگر خبیث قصه‌اند؛ کارت‌های عددی بی‌معنایی که هر سال 6 تیرماه جلوی من کوبیده می‌شوند.

از سنّم خجالت می‌کشم؛ از خودم؛ از هر کسی که سنّم را خواهد پرسید؛ انگار همه‌ی عالم و آدم می‌دانند هیچ‌کاری توی زندگی‌ام نکرده‌ام. خودم که خوب می‌دانم همه‌ی آن کارهایی را که باید، به انجام نرسانده‌ام. حالا وقتی به چشم‌های کسی نگاه می‌کنم و می‌گویم 22، احساس آدم دروغ‌گو و ریاکاری را دارم که می‌داند اندازه‌ی 22 سال زندگی نکرده؛ آدمی که هنوز تکلیفش را با 4 سال از زندگی‌اش روشن نکرده‌.

مطمئنم بیشتر 22 ساله‌های دنیا بیشتر از من زندگی کرده‌اند، بیشتر از من بوده‌اند. عدد بزرگ 22 می‌توانست شبیه هیولای سیاه ترسناکی باشد که توی صورتم داد می‌زند :"آدم بزرگ"، اما نیست چون من 22 ساله نیستم. هنوز 18 ساله‌ام. همان حوالی جا مانده‌ام و هنوز همان آدم‌ها، همان کارها، همان فکرها توی سرم می‌چرخند.

بازی 19 و 20 و 21 و 22 تمام می‌شود و من دیگر "جامانده" نیستم، چشم باز می‌کنم و کابوس تمام می‌شود. همان آدم‌ها و کارها و فکرها انتظارم را می‌کشند که از تخت بیرون بیایم و کابوس خنده‌دارم را با آب یخ قورت بدهم.

  • مهشاد ام
  • چهارشنبه ۶ تیر ۹۷

زنبق دره

روی بلندی ایستاده بودم و زمین زیرِ پام بود و درخت و درخت و درخت. باد موهای خیسم رو خشک می‌کرد و شالم توی هوا شناور بود. صدای باد و برگ و آب و پرنده‌ها توی گوشم و تمیزترین و خوش‌عطرترین هوای دنیا توی ریه‌هام. از لحظه‌هایی که همه‌ی زندگی‌م خودم رو به سمت‌شون کشیده‌م؛ لحظه‌هایی که انگار نه انگار آدمی وجود داره. زندگی، نفس‌گیره. لذت می‌برم و مطمئنم مرگ هم توی این لحظه‌ها همین‌قدر خواستنی ه. نگاه می‌کردم و زیبایی بی‌انتها بود. می‌خواستم این لحظه‌ها و این منظر‌ه‌ها برای همیشه تو وجودم ثبت بشن. باهام بمونن. یه بخشی از من باشن، چون از دست رفتن این لحظه‌ها از هر لحظه‌ی دیگه‌ای دردناک‌تر بود. هنوز مسئله‌م با عکس حل نشده. عکس حتا نصف مطلب رو هم ادا نمی‌کرد. فکر کردم نقاشی؟ و تلاش کردم خلق این صحنه رو با قلم‌مو تصور کنم و باز هم جواب نبود. نگاه کردم و باز نگاه کردم و توی ذهنم گشتم، اما حتا کلمه هم نبود جز سبزترین سبزِ دنیا. سبزترین سبز دنیا زیر پاهای من بود و من خیلی خیلی بالاتر. فکر کردم موسیقی بهتر از هر چیزی حق مطلب رو ادا می‌کنه و تلاش کردم موسیقی درخور رو توی ذهنم بسازم و هرچند بهتر، اما باز هم جواب نبود. زیبایی گاهی همین‌قدر عمیق و شگفت‌انگیزه. خوشحال‌ترین بودم و می‌تونستم گریه کنم. رها بودم و انگار توی قفس. هیچ‌وقت انقدر خوب نفس نکشیده بودم و باز انگار نفسم بالا نمیومد. از چیزی نمی‌ترسیدم و وحشت کرده بودم. دلم همه چیز رو می‌خواست؛ همه‌ی به ظاهر متضادهای دنیا رو با هم می‌خواستم. جای خالی‌شون تو وجودم درد نمی‌کرد، تیر می‌کِشید. می‌خواستم خودم رو پرت کنم پایین تا بخشی از این سبزها و درخت‌ها و صداها و بزرگی باشم. می‌خواستم همه‌ی دنیا رو برای همه‌چیز بگردم و می‌خواستم از ناتوانی‌م بمیرم. لذت می‌بردم و رنج. از پشت بغلم کرد و آروم شدم. آدم ابراز احساسات نیستم، سرکستیک می‌شم معمولن. گفتم:"مثل اون دوتا توی تایتانیک."  دستامو باز کردم و باد محکم به صورتمون می‌خورد. می‌خواستم بگم این‌جا تو بغل تو حتا قشنگ‌تره، اما درعوض گفتم:" چقدر دردناکه دستم به هیچ‌چی نمی‌رسه. همه چیز رو می‌خوام و این نتونستن، این ناکافی بودن دردناکه. می‌دونم می‌دوئم و نمی‌رسم و هیچ‌وقت به اندازه‌ی الان این رو درک نکرده بودم. همه‌چیز رو می‌خوام و نمی‌تونم داشته باشم‌ش." زنبقی که چیده بود رو گذاشت توی دستام و گفت:"بیا. حالا یه تیکّه‌ش رو داری." فکر کردم فقط یه آدم دیگه‌ست که می‌تونه به یه گل کوچیک، عظمت همه‌ی دنیا رو ببخشه.

دنیا جا گرفت تو دستام و برای این به‌جاترین حرکت مُردم؛ هم لحظه‌ها در من ثبت شدن و هم یه بخشی از من روی اون کوه جا موند.

 

  • مهشاد ام
  • پنجشنبه ۱۷ خرداد ۹۷

آفتاب در فراسوهای افق.

این حقیقت که زندگی مثل فیلما و قصه‌های پریان نیست، هپی اندینگ نیست، دیگه نمی‌تونی به بچگی برگردی، ممکنه پدر و مادرت دو تا آدم عوضی باشن که دوستت ندارن، گاهی آدم‌ چیزها و کسایی رو که دوست داره از دست می‌ده، به چیزایی که از ته دلش می‌خواد نمی‌رسه و آدم‌ها، آدم‌های اون بیرون می‌تونن بی‌نهایت بی رحم، بدجنس، دروغ‌گو و احمق باشن و زندگی هیچ مرهمی برای این‌ها نداره؛

یا می‌پذیری‌ش یا دیوونه می‌شی و به نظر من هیچ کدوم برتر از اون یکی نیست.

گاهی فکر می‌کنم این 4،5 سالِ هدر رفته‌ی زندگی من هم یه ضرورت بود تا بفهمم چی می‌خوام. بفهمم خیلی چیزهایی که برام مهم‌ترین بودن، واقعن مهم نیست و یه چیزهایی که سرخوشانه و کودکانه و لجوجانه نمی‌خواستم‌شون و فکر می‌کردم بهشون احتیاج ندارم، درواقع دقیقن به همین چیزها احتیاج دارم.

این هدررفتگی و این باختن نگاه من رو رقیق کرد. گوشه کناره‌های تیزش رو گرفت و تراش داد تا نرم شد. حالا پاهام رو زمین ه، نگاهم واقعی‌تر و کوتاه‌پَرتر ه و زندگی، یه فرصتِ معمولیِ بی‌معنا که تموم می‌شه و باید تا عمقِ جانم با زیبایی‌ها پُر شم. با هر چیزی که حسِ بی‌نظیرِ رضایت درونی رو، هرچند کوتاه، در نهایت نصیبم می‌کنه و باید برای این لحظه‌های کوتاه بجنگم و دِ پوینت ایز کنترل، باید محکم و امیدوار بمونم چون چه بسیار روزها و شب‌های دل‌نشین که با خساست از کیسه‌ی زندگی بیرون میان ولی وقتی میان، ایتس گانا وُرث ایت.



عنوان مطلب از واژه‌چینی‌های زیبای جناب شاملو.

  • مهشاد ام
  • جمعه ۱۴ مهر ۹۶

They Are Mine



اوریگامی‌های کاغذی‌م رو دونه دونه نگاه کردم و تاریخ‌هاشون رو خوندم. مطلقن هیچ‌چی خاطرم نبود که چه اتفاقی افتاده توی اون تاریخ‌ها ولی مطمئن بودم آدم‌های اون تاریخ‌های بی‌معنی رو خوب یادم هست و شاید همین کافی باشه. :‌)




پ.ن:عکس از موردعلاقه‌ترین‌هام ه.
عکاس: لوییس سانچیز

  • مهشاد ام
  • جمعه ۱۷ شهریور ۹۶