این حقیقت که زندگی مثل فیلما و قصه‌های پریان نیست، هپی اندینگ نیست، دیگه نمی‌تونی به بچگی برگردی، ممکنه پدر و مادرت دو تا آدم عوضی باشن که دوستت ندارن، گاهی آدم‌ چیزها و کسایی رو که دوست داره از دست می‌ده، به چیزایی که از ته دلش می‌خواد نمی‌رسه و آدم‌ها، آدم‌های اون بیرون می‌تونن بی‌نهایت بی رحم، بدجنس، دروغ‌گو و احمق باشن و زندگی هیچ مرهمی برای این‌ها نداره؛

یا می‌پذیری‌ش یا دیوونه می‌شی و به نظر من هیچ کدوم برتر از اون یکی نیست.

گاهی فکر می‌کنم این 4،5 سالِ هدر رفته‌ی زندگی من هم یه ضرورت بود تا بفهمم چی می‌خوام. بفهمم خیلی چیزهایی که برام مهم‌ترین بودن، واقعن مهم نیست و یه چیزهایی که سرخوشانه و کودکانه و لجوجانه نمی‌خواستم‌شون و فکر می‌کردم بهشون احتیاج ندارم، درواقع دقیقن به همین چیزها احتیاج دارم.

این هدررفتگی و این باختن نگاه من رو رقیق کرد. گوشه کناره‌های تیزش رو گرفت و تراش داد تا نرم شد. حالا پاهام رو زمین ه، نگاهم واقعی‌تر و کوتاه‌پَرتر ه و زندگی، یه فرصتِ معمولیِ بی‌معنا که تموم می‌شه و باید تا عمقِ جانم با زیبایی‌ها پُر شم. با هر چیزی که حسِ بی‌نظیرِ رضایت درونی رو، هرچند کوتاه، در نهایت نصیبم می‌کنه و باید برای این لحظه‌های کوتاه بجنگم و دِ پوینت ایز کنترل، باید محکم و امیدوار بمونم چون چه بسیار روزها و شب‌های دل‌نشین که با خساست از کیسه‌ی زندگی بیرون میان ولی وقتی میان، ایتس گانا وُرث ایت.



عنوان مطلب از واژه‌چینی‌های زیبای جناب شاملو.