I Turned 22 today,
اما یکجایی توی 18 سالگی جا ماندهام. نوزدهُ بیستُ بیستویک و امروز، بیستودو، انگار شوخی های تاریک جادوگر خبیث قصهاند؛ کارتهای عددی بیمعنایی که هر سال 6 تیرماه جلوی من کوبیده میشوند.
از سنّم خجالت میکشم؛ از خودم؛ از هر کسی که سنّم را خواهد پرسید؛ انگار همهی عالم و آدم میدانند هیچکاری توی زندگیام نکردهام. خودم که خوب میدانم همهی آن کارهایی را که باید، به انجام نرساندهام. حالا وقتی به چشمهای کسی نگاه میکنم و میگویم 22، احساس آدم دروغگو و ریاکاری را دارم که میداند اندازهی 22 سال زندگی نکرده؛ آدمی که هنوز تکلیفش را با 4 سال از زندگیاش روشن نکرده.
مطمئنم بیشتر 22 سالههای دنیا بیشتر از من زندگی کردهاند، بیشتر از من بودهاند. عدد بزرگ 22 میتوانست شبیه هیولای سیاه ترسناکی باشد که توی صورتم داد میزند :"آدم بزرگ"، اما نیست چون من 22 ساله نیستم. هنوز 18 سالهام. همان حوالی جا ماندهام و هنوز همان آدمها، همان کارها، همان فکرها توی سرم میچرخند.
بازی 19 و 20 و 21 و 22 تمام میشود و من دیگر "جامانده" نیستم، چشم باز میکنم و کابوس تمام میشود. همان آدمها و کارها و فکرها انتظارم را میکشند که از تخت بیرون بیایم و کابوس خندهدارم را با آب یخ قورت بدهم.