دلم برای کل کل کردن باهاش تنگ شده. صندلهای تابستانیام را میپوشیدم با شال سبز. عصرها کلاس خوشنویسی و تیراندازی داشتم و همیشه یک ساعتی توی حیاط کلاس خطاطی قدمزنان با "ر" صحبت میکردم. دیوانه بودم. یک روز وسط خیابان چند صفحه نوشتم و بردم پرت کردم جلوش. شرمساری از این حرکتِ کودکانه تا خودِ قبر رهایم نمیکند. میگفت همه چیز این شهر مزخرف است و کازابلانکا فیلم بسیار بسیار غمگینی ست. میگفتم آب و هوای این شهر معرکه ست و کازابلانکا را هرجوری که نگاه کنی، غمانگیز نیست؛ سکانس آخرش هم خیلی آبکی و لوس است. دلم برای کل کل کردن باهاش تنگ شده. برای اینکه صندلهای قهوهای سوخته بپوشم و لاکِ قرمز بزنم. برای این که هنوز بچّه باشم و زندگی چهار سال بیشتر جلو رویم که گند بزنم بهش. برای اینکه هنوز خطّاطی کنم و هنوز حسّ لحظهی رها شدنِ تیرها را بچشم. هنوز آدمِ ساعتها حرف زدن پشتِ تلفن باشم و هنوز نیچه بخوانم و جملههایش را با هایلایتر زرد مارک کنم. میگفت تو لجبازی. تو مغروری. تو بچّهای. لجباز و مغرور و بچّه بودم. فوتبال دوست داشتم و عاشقِ گیتاری بودم که پیانو میزند. آرزو داشتم بروم اسپانیا و بعد از انگلیسی، اسپانیایی یاد بگیرم؛ چون فوتبالِ اسپانیا و چون گیتار. بعدتر سینمای ایتالیا دلم را بُرد و فوتبال از سرم افتاد. بعد از انگلیسی رفتم سراغ ایتالیایی و یک قرن است میخواهم دوباره کازابلانکا ببینم و در خیالاتم برای بار هزارم با دلیل و مدرک بهش ثابت کنم که این فیلم غمگین نیست. برگردم به آن غروبِ تاریک که هوا ابری بود و نمیدانم چطور یاد کازابلانکا افتاد و دلش گرفت. گفت: اگه فیلمو دیده بودی میفهمیدی الان چی میگم. گفتم فیلم را دیدهام و نمیفهمم چه میگوید. ازش متنفر بودم. از همهی ادا اطوارهای روشنفکرانه و بزرگمنشانهاش. میگفت همه چیز این شهر مزخرف است، حتا آب و هوایش.
سه روز بیشتر از پاییز نگذشته و تقریبا سه ماه مانده به زمستان. سه روز است دستام یخ زده و همهی دستکشهای بافتم را جا گذاشتهام تهران. پلیور بنفشه را میپوشم و به زور آستینهایش را تا بند اول انگشتام پایین میکِشم. هوا سرد شده و آسمان صبح تا شب گرفته است. صبحها توی خانه چرخ میزنم و بلند بلند میگویم: "پاییز باشه، کلوچه نباشه، انصافانه ست؟ " کلوچه گُربهی مرحومم بود. دلتنگی برای این گلولهی پشمی، مثل شرمندگی از پرت کردن طومار حرفهام تو صورتش، تا قبر همراهیام میکند. پشت پنجره میایستادم به تماشای سبز و نارنجیهای حیاط. از پشت مبل کنار شوفاژ ظاهر میشد و همینطور که مثل تافی پرتقالی کش میآمد، خودش را پهن میکرد جلو پام که نازم کن!
سهگوشهای بافتِ مامان جا به جا روی مبلها ظاهر شدهاند و آیس کافیهای عصر جایشان را دادهاند به دمنوش بابونه. غم و تنهایی و اضطرابِ همیشه با پاییز آمده. هوا سرد و تازه و تمیز است. حرفهایم یخ زدهاند. ماگهای گندهی چای و قهوه را ده انگشتی بغل میکنم و هنوز دستهام مثل دست مُردههاست؛ مثل همهی پاییزها و همهی زمستانها. برام مهم نیست اگر هیچ کاری نکنم. اگر غمگین باشم و صبحها ساعت پنج، بی هیچ فکر و دلیلی گریه کنم. احساس میکنم پایان دنیا نزدیک است و فرقی نمیکند اگر همهی شبهای پاییز و زمستان، تنها و غمگین و ساکت باشم. احساس میکنم این آخرین پاییز و زمستانی ست که برای دنیا مانده و آخرین فرصتی که برای دلتنگی دارم.
دلم برای کل کل باهاش تنگ شده. برای کلوچه، برای شالگردنهای درازِ قرمز و سورمهای، برای راه رفتن روی جدولهای گوشهی خیابان، برای سدعلیصالحی خواندن و تست ریاضی و فیزیک زدن، برای چای و ساقه طلایی، و برای کشیدن ماهی قرمز روی لاک آبی ناخنهای دستم. برای نشستن زیر باران و نوشتن توی دفتر سبزه و برای خطاطیِ شعرهای سهراب.
هوا معرکه ست و آسمان شبها برق میزند از ستاره. بعد از هزاربار شکست خوردن ِ پروژهی مرتبسازی ذهنم برای جریان افکار و منفجر نشدنِ سرم، بالاخره تسلیم شدهام. انقدر توی سرما و زیر آسمان سورمهای پرستاره مینشینم که فکرهای خوب، خود به خود، راه خودشان را پیدا میکنند؛ خرت و پرتهای ذهنم را هل میدهند و رد میشوند. هزار بار میگویم احمق بودی که نفهمیدی چه آب و هوا و آسمانِ خوبی دارد اینجا. ولی کار خوبی کردی که رفتی.
من هم آخر هفته میروم و همهی این مزخرفات را چال میکنم توی سرم.