او می‌دانست پیرمرد با جاری شدن اشک‌هایش به چه می‌اندیشد و خود ریو هم به همان فکر می‌کرد؛ این‌که دنیای بی‌عشق، دنیایی مُرده است و همیشه زمانی می‌رسد که انسان از زندانش، کارش و وظیفه‌اش بیزار می‌شود و تنها چیزی که می‌خواهد یک چهره‌ی محبوب و قلبی گرم و آکنده از عشق است.

 

-طاعون- آلبر کامو