روی صندلی ایستادهام و پایین را نگاه میکنم. با لباسهای عجیب و غریبم بیشباهت به کاپیتان دزدان دریایی نیستم! تصویرم افتاده روی آینه و فقط یک کلاه و چشمبند سیاه کم دارم. غول بزرگ قصه اتاقم را برداشته، دو دستی گرفته جلوی صورتش، با لبخندِ گُندهی مذبوحانهی معروفش اتاق را تکانده و حالا من کمی بالاتر و وسط اتاقی ایستادهام که وضعیتش را فقط همین استعاره توجیه میکند. وارد جذابترین مرحلهی اتاقتکانی شدهام (و در موردِ من، اولین مرحله): کتابخانه. تک تک کتابها را برمیدارم، دستمال میکِشم، اجازه میدهم سیل خاطرات و داستانهایشان به مغزم سرازیر شود، چند صفحهای میخوانم، توی فکر و خیال میروم و میگذارمشان کنار بقیهی کتابها. یک بار برحسب نام نویسنده، یک بار انتشارات، یک بار موضوع ونهایتن کتابها بر اساس رنگ چیده میشوند؛ عز یوژول. از صبح تا حالا همین یک کار را کردهام و نتیجهاش چیزی نبوده جز بغض سنگین توی گلویم و گلولههای اشکی که بیدلیل صورتم را خیس میکنند و بیحواس خشک میشوند و دوباره و دوباره و دوباره. مثلِ "بیزار" گوگوش که از صبح دوباره و دوباره و دوباره.
حالا به جای صندلی معمولیام روی چارپایهی پیانو قوز کرده ام و وسط شلوغترین اتاق دنیا تایپ میکنم، چون دلم میخواست به جز آدمهای رمانها و بروبچههای کتابهای کودکی و نوجوانی که دارند توی اتاق تردد میکنند، با یک نفر حرف بزنم و بهش بگویم اینکه نمیشود به عقب برگشت و همهی اینها را دوباره خرید و دوباره خواند، نمیشود غروبهای سرد پاییزی کنار آتش نفرین زمین ِ جلال را برای بار هزارم ورق زد، عصرهای زمستانی سر گذاشت روی شانهی دوست و کتاب خواند، هروقت زندگی سخت گرفت لای ورقهای هری پاتر قایم شد، کفشهای آبنباتی را توی کافیشاپِ پاتوق مزه مزه کرد وقتی تکیه دادهای به دوستی که حالا نیست، اینکه نمیشود آدمهای باد بُرده و زمان بُرده و اراده بُرده را دوباره محکم و سفت و فشارکی بغل کرد، نمیشود سرِ شکل و شمایل کاراکترها با همراهترین رفیق دنیا جروبحث کرد، اینکه نمیشود دوباره روی کاغذ و با مداد خودکار نامه نوشت و موسیقی مناسب هم ضمیمه کرد بهش، اینکه دارم همهی یادگاریها، یادداشتها، تقدیمبهها، کارت پستالها، دفترچهها، گلهای خشکشده، برگهای نارنجی بارانخوردهای که رویشان نوشتهشده "دوستت دارم"، جعبهها، کاغذهای تاریخزده شده و دستمالکاغذیهای کلمهای را دور میاندازم، از بیرحمانه هم چند کیلومتر آنطرفتر است.
اندازهی هزارسال زندگی توی سرم جریان دارد که تا همینجایش هم برای نشستن روی صندلی تابتابی و شالگردنهای دراز بافتن و لیوان پشت لیوان چایی خوردن و مرور کردن بس است.
با همه چیز کنار آمدهام. راحت میروم. راحت دور میریزم. عین خیالم نیست. همه من را نگاه میکنند و یک آدم موجه میبینند که روز به روز بهتر میشود و فیدبکهای مثبت هم بدرقهی راهش، اما یک وقتهایی، بعد از مثلن پنج ماه، غول بزرگ قصه برمیدارد همه چیز را میریزد وسط و دیگر نمیشود ازش فرار کرد.
مانیکای درون از اول تابستان رفته مرخصی و این وضعیت اصلن خوش نمیگذرد؛ از صبح کتابها و لحظهها را دستمال کشیدهام، گریه کردهام، غیرضروریها و ضروریها و بیمعناها و بامعناها را دور ریختهام و زمان خیلی خیلی درازی روی صندلی ایستادهام و فکر کردهام اگر یک کلاه دزدان دریایی داشتم ...؛ وسط همین فکرها و خیالها و اشکها.
سفید و آبی و سیاه را چیدهام و نوبت کتابهای قرمز است.