خوشه‌های خشم

دارم با آدمای قصه‌م یکی می‌شم. این‌روزها بیشترِ ذهنم یکی از خیلِ کشاورزهای بی‌خانمانِ از خونه و زمین بیرون شده‌ست؛ سرگردانَ‌م، پیِ بهشتِ معهودم و می‌دونم خبری نیست اما بی‌ خونه و بی‌ وطن طیِ طریق می‌کنم و تو سرم درختای قشنگ ه و شکوفه‌های سفید. منُ از زمینم، از هویتم، از خونه‌م جدا کردن و غریبه‌م و زندگی با ذاتِ بی‌رحم‌ش داره همه چیزم رو می‌گیره.

نیم ساعت تو یه صفحه می‌مونم، کنارِ مادر قصه می‌شینم، دست می‌ذارم زیر چونه‌هام و به نوآ و کینی و پدربزرگ و مادربزرگ فکر می‌کنم. به این‌که مادر دیگه نوآش رو نمی‌بینه بغض می‌کنم و ساقه‌های گندمِ کنارِ قبر پدربزرگ رو با همه‌ی وجودم حس می‌کنم. با خستگی مادر فرومی‌ریزم؛ انگار من هم تازه از مسیر فارغ شدم و حالا که تن و روحم آروم گرفته، فرصت کردم ببینم چقدر توی مسیر زخم برداشتم و چه کوله باری از غم رو تا به این‌جا کشیدم.

کتاب رو که شروع کردم، آدم‌هاش رو نمی‌فهمیدم، قضاوتم تند و تیز و یک‌طرفه بود و حالا، بیشترِ ذهنِ من یه کشاورزِ خسته‌ی آفتاب‌سوخته‌ی بی‌خونه‌ست و کم‌ترم مهشاد ه.

اگر این معجزه نیست، پس چیه؟

 

پ.ن:به حالِ جان اشتاین بک فکر می‌کنم وقتی این قصه رو می‌نوشته... وقتی این همه کلمه ردیف می‌کرده و خیال و واقعیت و فکر رو به هم می‌بافته... وقتی تموم‌ش کرده و آخرین نقطه‌ی داستان‌ش رو گذاشته... گریه‌م می‌گیره و انگار من این شاهکار رو خلق کرده باشم، می‌خوام آسوده‌خاطر بمیرم.

  • مهشاد ام
  • جمعه ۳ شهریور ۹۶

To start again



مدت‌هاست نمی‌دونم این‌جا رو چطور شروع کنم. منتظر کلمه‌های جادویی بودم؛ یه متن خاص پرمعنا یا شاید متنی که نشونه باشه برام اما هیچ اتفاقی نیفتاد و من دلم می‌خواد بنویسم. حتا ته دلم منتظر این هم بودم که بهتر بنویسم و بعد این جا رو سیاه کنم چون از راه نرسیده و چمدون باز نکرده عاشق‌ش شدم. از شکل و شمایل و اسم‌ش گرفته تا عکس این گوشه. از قشنگ‌ترین عکس‌های ممکن ه و فکر می‌کنم ارتباط مستقیمی با من و زندگیم داره. ولی کلیشه‌ی همیشگی باز هم راه‌ش رو به ذهنم باز کرد؛ هیچ شروع خاصی وجود نداره، یا شروع می‌کنی یا مدام منتظر می‌مونی. آدم که از خودش فرار نمی‌کنه و من تصمیم گرفتم اگر تا الان هم فرار می‌کردم، از الان به بعد سعی کنم بایستم و خودم رو ببینم، فریک اوت بشم و نرم، بزنم زیر گریه و نرم، متنفر بشم و نرم، از خودم نرم.

کلمه باید باشه توی زندگیم. کلمه‌های خودنوشته یا دیگران نوشته‌ش مهم نیست، فقط باید دور و برم پر از کلمه‌های مکتوب باشه. گاهی وسط کتاب خوندن، داستان و معنی و جمله و همه چی رو ول می‌کنم و تندتند کلمه‌ها رو تکرار می‌کنم، گاهی توی دلم، گاهی زیر لب و گاهی بلندبلند. کلمه‌ها از متن و داستان و جمله بلند می‌شن، خودشون می‌شن و بی‌معنا می‌شن و فقط وجود دارن. بعد حالم خوب می‌شه و آروم می‌شم که این کلمه‌ها همیشه هستن.

هیچ وقت نفهمیدم چرا وبلاگ می‌نویسم، چرا یادداشت می‌نویسم، چرا خاطره می‌نوشتم و چرا دفتر یادداشت‌های روزانه داشتم. خیلی هم فکر کردم و دلیل‌های الکی هم پیدا کردم اما انقدر الکی بودن که هر چند وقت یادم می‌رفت و فقط یه چیز می‌موند: نیاز. نیاز به نوشتن و پشت سر گذاشتن. نیاز به آروم کردن انگشت‌ها و ذهن بی‌قرارم با کلمه‌ها. نیاز به نوشتن و فهمیدن. نیاز به نوشتن و واضح‌ دیدن. نیاز به نوشتن و از خیلِ یک شکلِ آدم‌ها جدا شدن. نیازی که هیچ‌وقت آروم نمی‌گیره. شاید گاهی، بعد از یه نوشته‌ی خوب و درخور حال و گویا؛ اما فقط یه مدت کوتاه چون این بی‌قراری سمج به لحظه لحظه ثبت کردن واقعیت و خیال، برمی‌گرده. همیشه هست و بودن‌ش دنیا رو برای من قابل تحمل‌تر کرده. من ممنون قلم ذهنم هستم که با وجود هدر رفتن‌ش هنوز هم می‌نویسه، حتا اگر همیشه نگران و ترسیده باشم که اون چیزی که باید، نوشته نمی‌شه. که اون حس پنهان کلمه نمی‌شه. که اون کلمه‌های گم شده پیدا نمی‌شن. با همه‌ی این‌ها تُ یه روزی توی 8 سالگی‌ت یه دفتر قهوه‌ای رنگ کادو می‌گیری تا لحظه‌هات رو توش ثبت کنی و دیگه هیچ وقت متوقف نمی‌شی.

سُورمه‌ای جدیدم، سلام.

مبارک باشی. = )

  • مهشاد ام
  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶