۳ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

زیر آسمانی بی‌رنگ و بی‌جلا زنده‌گی می‌کنی...

روی صندلی ایستاده‌ام و پایین را نگاه می‌کنم. با لباس‌های عجیب و غریبم بی‌شباهت به کاپیتان دزدان دریایی نیستم! تصویرم افتاده روی آینه و فقط یک کلاه و چشم‌بند سیاه کم دارم. غول بزرگ قصه اتاقم را برداشته، دو دستی گرفته جلوی صورتش، با لبخندِ گُنده‌ی مذبوحانه‌ی معروف‌ش اتاق را تکانده و  حالا من کمی بالاتر و وسط اتاقی ایستاده‌ام که وضعیت‌ش را فقط همین استعاره توجیه می‌کند. وارد جذاب‌ترین مرحله‌ی اتاق‌تکانی شده‌ام (و در موردِ من، اولین مرحله): کتاب‌خانه. تک تک کتاب‌ها را برمی‌دارم، دستمال می‌کِشم، اجازه می‌دهم سیل خاطرات و داستان‌هایشان به مغزم سرازیر شود، چند صفحه‌ای می‌خوانم، توی فکر و خیال می‌روم و می‌گذارمشان کنار بقیه‌ی کتاب‌ها. یک بار برحسب نام نویسنده، یک بار انتشارات، یک بار موضوع ونهایتن کتاب‌ها بر اساس رنگ چیده می‌شوند؛ عز یوژول. از صبح تا حالا همین یک کار را کرده‌ام و نتیجه‌اش چیزی نبوده جز بغض سنگین توی گلویم و گلوله‌های اشکی که بی‌دلیل صورتم را خیس می‌کنند و بی‌حواس خشک می‌شوند و دوباره و دوباره و دوباره. مثلِ "بیزار" گوگوش که از صبح دوباره و دوباره و دوباره.

حالا به جای صندلی معمولی‌ام روی چارپایه‌ی پیانو قوز کرده ام و وسط شلوغ‌ترین اتاق دنیا تایپ می‌کنم، چون دلم می‌خواست به جز آدم‌های رمان‌ها و بروبچه‌های کتاب‌های کودکی و نوجوانی که دارند توی اتاق تردد می‌کنند، با یک نفر حرف بزنم و بهش بگویم این‌که نمی‌شود به عقب برگشت و همه‌ی این‌ها را دوباره خرید و دوباره خواند، نمی‌شود غروب‌های سرد پاییزی کنار آتش نفرین زمین ِ جلال را برای بار هزارم ورق زد، عصرهای زمستانی سر گذاشت روی شانه‌ی دوست و کتاب خواند، هروقت زندگی سخت گرفت لای ورق‌های هری پاتر قایم شد، کفش‌های آب‌نباتی را توی کافی‌شاپِ پاتوق مزه مزه کرد وقتی تکیه داده‌ای به دوستی که حالا نیست، این‌که نمی‌شود آدم‌های باد بُرده و زمان بُرده و اراده بُرده را دوباره محکم و سفت و فشارکی بغل کرد، نمی‌شود سرِ شکل و شمایل کاراکترها با همراه‌ترین رفیق دنیا جروبحث کرد، این‌که نمی‌شود دوباره روی کاغذ و با مداد خودکار نامه نوشت و موسیقی مناسب هم ضمیمه کرد بهش، این‌که دارم همه‌ی یادگاری‌ها، یادداشت‌ها، تقدیم‌به‌ها، کارت پستال‌ها، دفترچه‌ها، گل‌های خشک‌شده، برگ‌های نارنجی باران‌خورده‌ای که رویشان نوشته‌شده "دوستت دارم"، جعبه‌ها، کاغذهای تاریخ‌زده شده و دستمال‌کاغذی‌های کلمه‌ای را دور می‌اندازم، از بی‌رحمانه هم چند کیلومتر آن‌طرف‌تر است.

اندازه‌ی هزارسال زندگی توی سرم جریان دارد که تا همین‌جایش هم برای نشستن روی صندلی تاب‌تابی و شال‌گردن‌های دراز بافتن و لیوان پشت لیوان چایی خوردن و مرور کردن بس است.

با همه چیز کنار آمده‌ام. راحت می‌روم. راحت دور می‌ریزم. عین خیالم نیست. همه من را نگاه می‌کنند و یک آدم موجه می‌بینند که روز به روز بهتر می‌شود و فیدبک‌های مثبت هم بدرقه‌ی راهش، اما یک وقت‌هایی، بعد از مثلن پنج ماه، غول بزرگ قصه برمی‌دارد همه چیز را می‌ریزد وسط و دیگر نمی‌شود ازش فرار کرد.

مانیکای درون از اول تابستان رفته مرخصی و این وضعیت اصلن خوش نمی‌گذرد؛ از صبح کتاب‌ها و لحظه‌ها را دستمال کشیده‌ام، گریه کرده‌ام، غیرضروری‌ها و ضروری‌ها و بی‌معناها و بامعناها را دور ریخته‌ام و زمان خیلی خیلی درازی روی صندلی ایستاده‌ام و فکر کرده‌ام اگر یک کلاه دزدان دریایی داشتم ...؛ وسط همین فکرها و خیال‌ها و اشک‌ها.

سفید و آبی و سیاه را چیده‌ام و نوبت کتاب‌های قرمز است.

  • مهشاد ام
  • چهارشنبه ۲۰ تیر ۹۷

La Boheme

چرا به سرم زد یادداشت‌های قدیمی را بخوانم؟ بیش‌تر از دو ساعتِ پیش بود؛ آشفتگی ذهنم اجازه نمی‌دهد به عقب برگردم و ردّ اتفاقات را بگیرم؛ احتمالن می خواستم فرندز ببینم و بخوابم، چون از ساعت 5:37 که چشم‌هایم را باز کردم می‌دانستم برای شب کردن امروز باید زحمت بکشم، فکر نکنم و حرف نزنم و جایی نروم. همین هم شد که لیوان‌ها روی میزم جمع می‌شدند و پوست‌های شکلات کُپّه می‌شدند کنار کیبورد. بیشتر روز روی صندلی جمع شده بودم و فرندز می‌دیدم. از مهمان‌های ناخوانده هم فرار کردم. حتا آماده شدم که برم ببینم‌شان؛ نه که دلم بخواهد ببینم‌شان، بیشتر برای این‌که کمکِ مامان باشم، اما قبل از باز کردن در اتاق و بیرون رفتن، پشیمان شدم. نتوانستم خودم را راضی کنم. صداهای زشت‌شان، سلام و احوال‌پرسی‌ها و تعارف تکه پاره کردن‌های بیخود، تصور چهره‌شان که داشتم از روی صداها بازسازی می‌کردم و بدتر از همه، تصور خودم بین این صداها و قیافه‌ها و حرف‌ها جلوی رفتنم را گرفت. روی دیوار کنار در سُر خوردم و نشستم روی زمین. موبایلم را برداشتم و برای مامان نوشتم :"می‌شه من نیام؟". ادب. می‌دانستم که می‌شود. درک بیشتر و بهتری از شرایط و اخلاقم پیدا کرده. قبل‌تر که آمد پاپیچ بشود، قبل از آمدن مهمان‌ها، گفتم امروز حوصله ندارم و همین جمله‌ی کوتاه از غر شنیدن، حرف زدن، بیرون رفتن، حضور داشتن و فکر کردن نجاتم داد. وقتی آدم تنها زندگی نمی‌کند، آسودگی‌اش تا همین حد وابسته به درک و پذیرش اطرافیان می‌شود. تمام مدت حضور مهمان‌ها پشت در نشستم و بی‌توجه و بی‌عذاب وجدان شکلات خوردم و عکس‌های خیلی خیلی قدیمی گالری‌ام را بالا پایین کردم و به تماس‌های پشت سر همِ "میم" اهمیتی ندادم، چون حوصله‌ی "نه" گفتن نداشتم. حوصله‌ی نه گفتن داشتم، حوصله‌ی قبول نشدنش را نداشتم. حوصله نداشتم بگوید بیا این‌جا و قضیه با یک نه گفتن تمام نشود؛ دلیل‌های بیخود، بهانه‌های مسخره، اصرار و تعارف و فرسایش اعصاب. مشخصن هم به ماجرای دیروز با آن یکی "میم" فکر می‌کردم که با حرف‌های صد من یک غازش حوصله‌م را سر بُرد و رسیدم به مرحله‌ی "باید از این آدم فرار کنم"؛ بعدتر که گیر داده بود با هم برویم فلان‌جا و من می‌گفتم نه و نه و نه و وِل‌کن قضیه نبود، دروغکی گفتم حالم خوب نیست. خوب نبودن حال جسمی‌ام دروغ نبود، این‌که این بدحالی مانع رفتنم به فلان‌جا باشد دروغ بود. خودِ "میم" مانع رفتنم بود. این‌طور وقت‌ها یاد یکی از مقاله‌های دوران تینیجری می‌افتم که در باب همین مهارت‌ نه گفتن بود و همین بهانه‌های الکی را هم به عنوان یک روش نه‌گویی مطرح کرده بود. یعنی من دروغ نگفتم، از روش‌های نه‌گویی استفاده کردم و چون در فلان مقاله‌ی بی‌پایه و اساس مخصوص نوجوان‌های اینسِکیور، پس نو پرابلم. می‌دانستم "میم"ِ مشغول تماس به نه‌ی ساده‌ی من قانع نمی‌شود (مثل اکثر هم‌وطنان)، می‌دانستم حالم از بهانه‌های دم دستِ "تازه امتحان‌ها تمام شده، طبیعتن خسته‌م و حوصله‌ی جاده و مسافرت ندارم، برنامه‌ام برای این هفته شلوغ است، با دوستانم قرار ملاقات دارم، مهمانی دعوتم و بلاه بلاه بلاه" بهم می‌خورد. می‌دانستم قضیه‌ی خستگی و جاده نیست. برنامه‌ی جدی ندارم و دوستان ندارم و مهمانی دعوت نیستم. چه بسا همه‌ی این‌ها هم از جانب "میم" جواب‌های حوصله‌سربر داشت. حقیقت این بود که دلم معاشرت با میکسِ "میم" و "نون" را نمی‌خواست. من با "میم" می‌توانم جور باشم. با "نون" معرکه‌ام، اما دو تای این‌ها کنار هم کاراکتر جدیدی می‌سازند که با من جور نیست. برای هم‌پایی با این "میکس" باید از خود واقعی‌ام فاصله بگیرم و این روزها انرژی مضاعف برای این‌ کار ندارم. من با این "میکس" صدها صفحه فاصله دارم و پیشاپیش حالم از خودِ کنار این "میکس"م بهم می‌خورد. حوصله نداشتم آیین طولانی "نه" گفتن را به جا بیاورم و جرعت نداشتم بگویم نه، چون حوصله‌ی شما دو تا را ندارم. چون با شما بهم خوش نمی‌گذرد. چون تنهایی "شاید"، اما این‌طوری تا حد مرگ کسل می‌شوم. نه او بی‌خیال می‌شد و نه من وا می‌دادم که جواب بدهم. همین زنگ زدن بعد از "نه"ی مستقیم صبح اصرار بیش از حد بود که لزومی به پاسخ نمی‌دیدم. مثل دیروز که تصمیم گرفتم بی توضیح از آن یکی "میم" فرار کنم. شرح و بسطِ نه، اضافه‌کاری بود و رسیده بودم به مرحله‌ی حرف زدن با این آدم بی‌فایده‌ست و باید رفت. حتا اگر نمود بیرونی جالبی نداشته باشد. تمام مدت حضور مهمان‌ها پشت در نشسته بودم و شکلات می‌خوردم و لا به لای تماس‌های میس شده‌ی "میم" عکس‌های قدیمی را زیر و رو می‌کردم؛ الکی. مهمان‌ها که رفتند، مامان گفت بیا چایی و شیرینی! بابا بغلم کرد و گفت چقدر داغی. شاید تب داشتم. شاید از بس حرص و شکلات روی هم خورده بودم که بدنم داغ کرده بود. شیرینی به دست هال را دور می‌زدم و حواسم به خودم نبود. یک جور ابسنت مایندی. از این مدل‌ها که بعدن از مرورش می‌ترسم از بس که در لحظه و در خودم نبودم. "الف" هم زنگ نزده آمد. صدایش پیچیده بود توی حیاط. حوصله‌ش را که نداشتم، اما از بس آمده یک‌جورهایی عادی شده. به همین هم فکر می‌کردم؛ این‌که مدتِ نبودنِ من توی این خانه از بس رفته و آمده که دل‌تنگ این‌جا می‌شود. کمی حرف زد، چای و شیرینی‌اش را خورد و کمی خندیدیم و رفت. چی گفتم و به چی خندیدم را یادم نیست. بقیه‌اش هم تا همین بیش‌تر از دو ساعت قبل بی‌اهمیت است. درواقع بی‌اهمیت‌تر است. فکر کنم می‌خواستم فرندز ببینم، اما نمی‌دانم چطور سر از یادداشت‌های قدیمی درآوردم. پنجاه‌تا یادداشت قدیمی بی سر و ته و تاریک و کودکانه حال خراب کن بود، اما انگار نه به اندازه‌ی کافی، که سراغ ایمیل‌ها را هم گرفتم. سراغ همه‌ی آن نامه‌های تایپ شده با فونت تاهوما و رنگ آبی و سورمه‌ای. سراغ موسیقی‌هایی که قرار بود "او" باشند و من در تنهایی‌هایم در زیر و بم این موسیقی‌ها حضور "او" را احساس کنم. سراغ موسیقی‌های فرانسوی مخصوص خودم را.

حالا مثل بیشتر امروز، تکنیکلی دیروز، جمع شده‌ام روی صندلی، دور و برم پر از لیوان و پوست شکلات و ورق‌های روزنامه، کنار ناخن‌هایم مثل دوران تینیجری زخمی و خونی، پیشانی‌ام چین خورده و شانه‌ی چپم خشک و منقبض و دردناک؛ عاجز از فکر کردن و حرف زدن و شنیدن. عاجز از بودن.

صبح همه چیز بهتر می‌شود. از پنج و سی و هفت دقیقه که چشم باز کردم می‌دانستم برای شب کردن امروز باید زحمت بکشم، اما فردا اوضاع را بهتر می‌کنم. صبح که بشود، صبحانه‌ی خوب و هلثی می‌خورم. ورزش می‌کنم. اتاق را می‌ریزم و جمع می‌کنم. لیست می‌نویسم و برنامه‌ریزی می‌کنم و به زور به خودم امید تزریق می‌کنم، اما همین چند ساعتِ کوتاه باقی‌مانده تا صبح را، آشفته و گُم و عاجزم.

  • مهشاد ام
  • يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷

کابوس طولانی بزرگ شدن؛ سال پشت سال، تا مرگ

I Turned 22 today,

اما یک‌جایی توی 18 سالگی جا مانده‌ام. نوزدهُ بیستُ بیست‌ویک و امروز، بیست‌ودو، انگار شوخی های تاریک جادوگر خبیث قصه‌اند؛ کارت‌های عددی بی‌معنایی که هر سال 6 تیرماه جلوی من کوبیده می‌شوند.

از سنّم خجالت می‌کشم؛ از خودم؛ از هر کسی که سنّم را خواهد پرسید؛ انگار همه‌ی عالم و آدم می‌دانند هیچ‌کاری توی زندگی‌ام نکرده‌ام. خودم که خوب می‌دانم همه‌ی آن کارهایی را که باید، به انجام نرسانده‌ام. حالا وقتی به چشم‌های کسی نگاه می‌کنم و می‌گویم 22، احساس آدم دروغ‌گو و ریاکاری را دارم که می‌داند اندازه‌ی 22 سال زندگی نکرده؛ آدمی که هنوز تکلیفش را با 4 سال از زندگی‌اش روشن نکرده‌.

مطمئنم بیشتر 22 ساله‌های دنیا بیشتر از من زندگی کرده‌اند، بیشتر از من بوده‌اند. عدد بزرگ 22 می‌توانست شبیه هیولای سیاه ترسناکی باشد که توی صورتم داد می‌زند :"آدم بزرگ"، اما نیست چون من 22 ساله نیستم. هنوز 18 ساله‌ام. همان حوالی جا مانده‌ام و هنوز همان آدم‌ها، همان کارها، همان فکرها توی سرم می‌چرخند.

بازی 19 و 20 و 21 و 22 تمام می‌شود و من دیگر "جامانده" نیستم، چشم باز می‌کنم و کابوس تمام می‌شود. همان آدم‌ها و کارها و فکرها انتظارم را می‌کشند که از تخت بیرون بیایم و کابوس خنده‌دارم را با آب یخ قورت بدهم.

  • مهشاد ام
  • چهارشنبه ۶ تیر ۹۷