چرا به سرم زد یادداشت‌های قدیمی را بخوانم؟ بیش‌تر از دو ساعتِ پیش بود؛ آشفتگی ذهنم اجازه نمی‌دهد به عقب برگردم و ردّ اتفاقات را بگیرم؛ احتمالن می خواستم فرندز ببینم و بخوابم، چون از ساعت 5:37 که چشم‌هایم را باز کردم می‌دانستم برای شب کردن امروز باید زحمت بکشم، فکر نکنم و حرف نزنم و جایی نروم. همین هم شد که لیوان‌ها روی میزم جمع می‌شدند و پوست‌های شکلات کُپّه می‌شدند کنار کیبورد. بیشتر روز روی صندلی جمع شده بودم و فرندز می‌دیدم. از مهمان‌های ناخوانده هم فرار کردم. حتا آماده شدم که برم ببینم‌شان؛ نه که دلم بخواهد ببینم‌شان، بیشتر برای این‌که کمکِ مامان باشم، اما قبل از باز کردن در اتاق و بیرون رفتن، پشیمان شدم. نتوانستم خودم را راضی کنم. صداهای زشت‌شان، سلام و احوال‌پرسی‌ها و تعارف تکه پاره کردن‌های بیخود، تصور چهره‌شان که داشتم از روی صداها بازسازی می‌کردم و بدتر از همه، تصور خودم بین این صداها و قیافه‌ها و حرف‌ها جلوی رفتنم را گرفت. روی دیوار کنار در سُر خوردم و نشستم روی زمین. موبایلم را برداشتم و برای مامان نوشتم :"می‌شه من نیام؟". ادب. می‌دانستم که می‌شود. درک بیشتر و بهتری از شرایط و اخلاقم پیدا کرده. قبل‌تر که آمد پاپیچ بشود، قبل از آمدن مهمان‌ها، گفتم امروز حوصله ندارم و همین جمله‌ی کوتاه از غر شنیدن، حرف زدن، بیرون رفتن، حضور داشتن و فکر کردن نجاتم داد. وقتی آدم تنها زندگی نمی‌کند، آسودگی‌اش تا همین حد وابسته به درک و پذیرش اطرافیان می‌شود. تمام مدت حضور مهمان‌ها پشت در نشستم و بی‌توجه و بی‌عذاب وجدان شکلات خوردم و عکس‌های خیلی خیلی قدیمی گالری‌ام را بالا پایین کردم و به تماس‌های پشت سر همِ "میم" اهمیتی ندادم، چون حوصله‌ی "نه" گفتن نداشتم. حوصله‌ی نه گفتن داشتم، حوصله‌ی قبول نشدنش را نداشتم. حوصله نداشتم بگوید بیا این‌جا و قضیه با یک نه گفتن تمام نشود؛ دلیل‌های بیخود، بهانه‌های مسخره، اصرار و تعارف و فرسایش اعصاب. مشخصن هم به ماجرای دیروز با آن یکی "میم" فکر می‌کردم که با حرف‌های صد من یک غازش حوصله‌م را سر بُرد و رسیدم به مرحله‌ی "باید از این آدم فرار کنم"؛ بعدتر که گیر داده بود با هم برویم فلان‌جا و من می‌گفتم نه و نه و نه و وِل‌کن قضیه نبود، دروغکی گفتم حالم خوب نیست. خوب نبودن حال جسمی‌ام دروغ نبود، این‌که این بدحالی مانع رفتنم به فلان‌جا باشد دروغ بود. خودِ "میم" مانع رفتنم بود. این‌طور وقت‌ها یاد یکی از مقاله‌های دوران تینیجری می‌افتم که در باب همین مهارت‌ نه گفتن بود و همین بهانه‌های الکی را هم به عنوان یک روش نه‌گویی مطرح کرده بود. یعنی من دروغ نگفتم، از روش‌های نه‌گویی استفاده کردم و چون در فلان مقاله‌ی بی‌پایه و اساس مخصوص نوجوان‌های اینسِکیور، پس نو پرابلم. می‌دانستم "میم"ِ مشغول تماس به نه‌ی ساده‌ی من قانع نمی‌شود (مثل اکثر هم‌وطنان)، می‌دانستم حالم از بهانه‌های دم دستِ "تازه امتحان‌ها تمام شده، طبیعتن خسته‌م و حوصله‌ی جاده و مسافرت ندارم، برنامه‌ام برای این هفته شلوغ است، با دوستانم قرار ملاقات دارم، مهمانی دعوتم و بلاه بلاه بلاه" بهم می‌خورد. می‌دانستم قضیه‌ی خستگی و جاده نیست. برنامه‌ی جدی ندارم و دوستان ندارم و مهمانی دعوت نیستم. چه بسا همه‌ی این‌ها هم از جانب "میم" جواب‌های حوصله‌سربر داشت. حقیقت این بود که دلم معاشرت با میکسِ "میم" و "نون" را نمی‌خواست. من با "میم" می‌توانم جور باشم. با "نون" معرکه‌ام، اما دو تای این‌ها کنار هم کاراکتر جدیدی می‌سازند که با من جور نیست. برای هم‌پایی با این "میکس" باید از خود واقعی‌ام فاصله بگیرم و این روزها انرژی مضاعف برای این‌ کار ندارم. من با این "میکس" صدها صفحه فاصله دارم و پیشاپیش حالم از خودِ کنار این "میکس"م بهم می‌خورد. حوصله نداشتم آیین طولانی "نه" گفتن را به جا بیاورم و جرعت نداشتم بگویم نه، چون حوصله‌ی شما دو تا را ندارم. چون با شما بهم خوش نمی‌گذرد. چون تنهایی "شاید"، اما این‌طوری تا حد مرگ کسل می‌شوم. نه او بی‌خیال می‌شد و نه من وا می‌دادم که جواب بدهم. همین زنگ زدن بعد از "نه"ی مستقیم صبح اصرار بیش از حد بود که لزومی به پاسخ نمی‌دیدم. مثل دیروز که تصمیم گرفتم بی توضیح از آن یکی "میم" فرار کنم. شرح و بسطِ نه، اضافه‌کاری بود و رسیده بودم به مرحله‌ی حرف زدن با این آدم بی‌فایده‌ست و باید رفت. حتا اگر نمود بیرونی جالبی نداشته باشد. تمام مدت حضور مهمان‌ها پشت در نشسته بودم و شکلات می‌خوردم و لا به لای تماس‌های میس شده‌ی "میم" عکس‌های قدیمی را زیر و رو می‌کردم؛ الکی. مهمان‌ها که رفتند، مامان گفت بیا چایی و شیرینی! بابا بغلم کرد و گفت چقدر داغی. شاید تب داشتم. شاید از بس حرص و شکلات روی هم خورده بودم که بدنم داغ کرده بود. شیرینی به دست هال را دور می‌زدم و حواسم به خودم نبود. یک جور ابسنت مایندی. از این مدل‌ها که بعدن از مرورش می‌ترسم از بس که در لحظه و در خودم نبودم. "الف" هم زنگ نزده آمد. صدایش پیچیده بود توی حیاط. حوصله‌ش را که نداشتم، اما از بس آمده یک‌جورهایی عادی شده. به همین هم فکر می‌کردم؛ این‌که مدتِ نبودنِ من توی این خانه از بس رفته و آمده که دل‌تنگ این‌جا می‌شود. کمی حرف زد، چای و شیرینی‌اش را خورد و کمی خندیدیم و رفت. چی گفتم و به چی خندیدم را یادم نیست. بقیه‌اش هم تا همین بیش‌تر از دو ساعت قبل بی‌اهمیت است. درواقع بی‌اهمیت‌تر است. فکر کنم می‌خواستم فرندز ببینم، اما نمی‌دانم چطور سر از یادداشت‌های قدیمی درآوردم. پنجاه‌تا یادداشت قدیمی بی سر و ته و تاریک و کودکانه حال خراب کن بود، اما انگار نه به اندازه‌ی کافی، که سراغ ایمیل‌ها را هم گرفتم. سراغ همه‌ی آن نامه‌های تایپ شده با فونت تاهوما و رنگ آبی و سورمه‌ای. سراغ موسیقی‌هایی که قرار بود "او" باشند و من در تنهایی‌هایم در زیر و بم این موسیقی‌ها حضور "او" را احساس کنم. سراغ موسیقی‌های فرانسوی مخصوص خودم را.

حالا مثل بیشتر امروز، تکنیکلی دیروز، جمع شده‌ام روی صندلی، دور و برم پر از لیوان و پوست شکلات و ورق‌های روزنامه، کنار ناخن‌هایم مثل دوران تینیجری زخمی و خونی، پیشانی‌ام چین خورده و شانه‌ی چپم خشک و منقبض و دردناک؛ عاجز از فکر کردن و حرف زدن و شنیدن. عاجز از بودن.

صبح همه چیز بهتر می‌شود. از پنج و سی و هفت دقیقه که چشم باز کردم می‌دانستم برای شب کردن امروز باید زحمت بکشم، اما فردا اوضاع را بهتر می‌کنم. صبح که بشود، صبحانه‌ی خوب و هلثی می‌خورم. ورزش می‌کنم. اتاق را می‌ریزم و جمع می‌کنم. لیست می‌نویسم و برنامه‌ریزی می‌کنم و به زور به خودم امید تزریق می‌کنم، اما همین چند ساعتِ کوتاه باقی‌مانده تا صبح را، آشفته و گُم و عاجزم.